اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی

ساخت وبلاگ

قبلا ها
که کبریت نبود
مردم آتش رو از زدن دو تا سنگ به هم روشن میکردند
کاری به آتش و سنگ و مردم ندارم
میخوام بگم
وقتی پلک باز میکنی و چشمت به آسمون جرقه میزنه
خورشید روشن میشه..

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:38 توسط کیوان رحمانی  | 

اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 20:39

گیرم تمام عمر در پی اش دویدی،بگو
با عمر رفته که دیگر نمانده چه میکنی..

چیزی که در مسیر رسیدن عایدت نشد..
با این دل خسته که تنها مانده چه میکنی..

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:50 توسط کیوان رحمانی  | 

اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 20:39

وقتی به سراغ تنهایی ام می آیی
کلماتی به قدرت درک انزوا بیاور
تا برایت بگویم
بی تو
چگونه نخ شب را به صبح گره زده ام
ای چشم تو چراغ شب بی ستاره ام

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:52 توسط کیوان رحمانی  | 

اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 20:39

در روز روشنوقتی تمام جهان روشن بودجز اتاق تاریک منروی تخت بی ملحفه و هیچ بالشیچیزی خرخر ه ام را گرفته بودکسی دست روی دهانم گذاشته بودآیا مرگ بود؟مرگ آیا شبیه آدمیزادیست؟اما من روی دنده چپ افتاده بودماو(مرگ) دنده ی راستم نشسته بود چون سایه پایش را روی پایش گذاشته بودو انگار مامور مرخص کردن من بود از جایی و جهانی که نه مال من است نه ارث پدرم..آن لحظه هیچ یک از جوارح بدنم مرا یاری ندادنددستانم،گویی در این مسافت کوتاههرگز دستی را نگرفتمپاهایم،آنچنان بی جان که انگار تمام عمر در حقشان بدی کرده باشمیا از دیوار حق به ناحق بالا رفته باشمزبانمدستش را بر دهانم گذاشته بودهیچ صدایی از من در نمی آمدآن زبان سرکش که فیل را از پا در می آورد چون کنجشک مظلومی که بر جنازه ی پنج بچه اش نشسته باشد خاموش شد..چشم هایم،گویی که جهان سراسر شب بودو هر چه گذشت بر من، گذشته ای سیاه بودحتی چشمهایم مرا یاری نکردندآیا مرگ شبیه آدمیزادست؟تلقین خاطرات (کودکی) با رنج و عذاب (بزرگی) در یک آن مرور شد..آیا دست کسی را در بیراهه رد کردم که دستم همچون شلاقی بر پیکره ام افتاده بودپرده ی اتاقم را باد ملایمی تکان میدادنوری از روزنه ی اتاق چشمک میزدمن همچنان دست و پا..من را یک نفر چهار دست و پا بلند کرد بر بام دنیا میچرخانداما یک جای کار می لنگید،جامی تهی دستم بود که پر از هیچ بودآیا مرگ مرا با خود میبرد؟آیا زندگی برای من تمام شده بودآیا مرگ شبیه آدمیزادست؟ شاید,هشتاد و شش کیلو جسم در هوا بر دوش کسی یا چیزی برده میشداما کجا؟نمیدانم،،،جام زندگی من خالی بودچیزی در آن نبودنه خاطره ای نه یادینه عمری که صرف شودمن جانم را عقلم راجسمم را من تمام اعضای بدنم را چون آهوی مرده ای که گلویش را جویده باشند و جنازه اش سیزده روز بر چ اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 9:24

راستیهنوز بر سر گور آنکه قول ماندن داد نشسته ایهنوز خرخره ی لحظه لحظه ی خاطراتت را می دریپس چگونه زنده ای؟تاوان گریه ی کدام جدت را داده ایغم که را به ارث برده ایکین گونه شب در سکوت گلوبغض میکنی و بی جانیراستیهنوز بر جاده ی بی اعتبار دنیابر شانه ات آرزوی دیدنش را می بریو بر آن امید که روزیبر دیوار کاه گلی قلبتسبزه می روید نشسته ای؟پس چگونه هنوز زنده ایای برای ابدیت عزادارای بی نهایت سر به دارآنکه رفته ست به پشت سر او آب بریزگفت آید ولی افسوس که او نآید باز + نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 21:25 توسط کیوان رحمانی  |  اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 66 تاريخ : شنبه 6 اسفند 1401 ساعت: 16:59

تو را به وسعت موسیقیوقتی تنها و دلتنگیتو را به تمامیت لهجه ی مادری اتوقتی که از لذت یکرنگی سرشاریو تو را به عظمت خستگی آنان که زندگی دمار از روزگارشان درآورده ستتو را به ابعاد بی انتهای پنجرهی بی بارانو تو را به وسعت غم نبودنتدوست دارمای زندگیکه در تو زنده امبر چشمان خسته ام که تلی از انتظار خفته استنوریروزنه ایسرابی بنشانگاهی چشمان آدمی پا در می آورند می روند جایی که هوا ابریست.. + نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 21:26 توسط کیوان رحمانی  |  اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 71 تاريخ : شنبه 6 اسفند 1401 ساعت: 16:59

چقدر دلتنگمچقدر دلم میخواهد مثل تمام روزهایی که گذشتتو را به یاد بیاورممیدانی رفیقحتما که نباید پدرمان بمیردحتما که نباید مادرمان بمیرددل تنها گریه نداردما عزادار تمام دوستت دارم هایی هستیم که نگفتیم و گذشتما سوگوار آغوش های توخالی خویشیمیک نفر بیاید جار بزنداهای مردمان سر در گریبان خویشیک نفر دارد هر روز میمیرددر این تنهایی بی پدرومادریک نفر بیاید ریش گرو بگذارددلمان را از جا بکنددیگر رمقی برایمان نمانده است.. + نوشته شده در جمعه بیست و نهم مهر ۱۴۰۱ ساعت 20:27 توسط کیوان رحمانی  |  اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 4 بهمن 1401 ساعت: 21:45

چه کسی می داندکه مرا فردا هستکه تو را فردا هستچه کسی میفمهدکه ز فردای من و توچه کسی آگاه استآنکه دیروز ز مهرش به تو آرامش می دادحال در پهنه ی خاک سینه چاک افتاده ستچشمه خشکید و در این وادی طاقت فرساماه در حسرت خورشید به خاک افتاده ستآنکه اندوخت ز جانش آنکه افروخت ز خوانشمهر راایمان رارخت بر بستچو آواز قناری در باد اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 130 تاريخ : يکشنبه 25 ارديبهشت 1401 ساعت: 1:02

آسان است که یک نفر رابا تمام دلتنگیها و آرزوهایشچون اناری رسیده بچلانیدانه دانه اش کنیآسان است نور راصبح راامید رادرون یک نفر دار بزنیآسان است حال کسی را نپرسیدنتا مادامی که زنده استهمه ی اینها آسان است عزیز منبعد یک گوشه بنشینی و به گرگ بودن خود ببالیاما چقدر سخت استکسی را بی منت بخندانیبی منت برقصانیبی منت در آغوش بکشیبی آنکه تو را ساده بپندارند.. + نوشته شده در جمعه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۱ ساعت 21:46 توسط کیوان رحمانی  |  اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 130 تاريخ : يکشنبه 25 ارديبهشت 1401 ساعت: 1:02

صبح علی الطلوعخروس خاندر کشاکش روزگارشکر میکرد و راه می افتادآسمان برای آنکه رنج می کشدهزار رنگ استو چه رنجی میکشدآنکه هوا به هوا شوداز کم سو شدن چشمهاتا ترک دست هامی رفت و ستاره برایمان جمع میکردشب به هنگام آمدن به خانهبر ایوان نگاه مهربانشخورشید خنده میکاشتماه دانه میپاشیدو خانه جانی دوباره میگرفتگاهی شادی از آن کسی استکه خستگی هایش به ثمر بنشیندکفشهایش را جفت میکندبه دیوار نداشته هایش تکیه میدهدو من گوشه ی اتاق همچنان در این اندیشه که پدرم را چگونه بنویسملَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی کَبَدٍاو برای رنج آفریده شده استتا به دل یخ زده ی ما گرمی ببخشد.. + نوشته شده در جمعه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۱ ساعت 21:50 توسط کیوان رحمانی  |  اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی...ادامه مطلب
ما را در سایت اشعار ودلنوشته های کیوان رحمانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkeyvanrahmani9 بازدید : 125 تاريخ : يکشنبه 25 ارديبهشت 1401 ساعت: 1:02